دل نوشته های من
نمی دونم این چه حسیه فقط می دونم بعضی وقت ها خیلی ذهنم رو به خودش مشغول می کنه ماجرا از این قراره که من از وقتی به سن بلوغ رسیدم این حس ناخواسته رو در خودم پیداکردم چه حسی یه حس ناشناخته نسبت به هم بازی بچه گی هام ئنسبت به کسی که تا کلاس پنجم ابتدائی با بقیه با هم بازی می کردیم و خوش بودیم من همیشه اون و داداشش رو مثل برادرام می دونستم ولی چه کنم که این دل ازمن پیروی نمی کنه نمی گم عاشقش چون که نیستم چون وقتی می بینمش هیچ کدوم از حالت هایی رو که تو کتاب ها می خونم رو ندارم تازه بعضی وقت از افراد دیگه ای هم خوشم می یاد ولی خوب هیچ کس نیست که از اون بگذره اون یکادم کاملا ایده اله با ایمان درس خون پاک سربه زیر مهربون حرف گوش کن با ادب و... خیلی چیزهای دیگه که یه فرد رو استثنایی می کنه ظاهری معمولی داره اما از نظر من این ها مهم نیست به قول شاعر که می گه صورت زیبای ظاهر هیچ نیست ای برادر سیرت زیبا بیار شاید هم علت این کشش ها سخنان اطرافیان وتعریف هاشون باشه مثل حرف های بچگی مون ئکه سر هر مسئله ای ما را به هم نزدیک می کردن اما اون موقع این چیز ها برای من مهم نبود و هیچ اعتنایی نمی کردم ولی حالا نمی دونم چی کار کنم هم دلم و هم عقلم با خودشون درگیرند چون به قول مامان اطرافیان اون حتی در صورت رسیدن ما به هم نمی گزارنهد که با هم خوشبخت بشیم خوب راست هم می گه مثلا خواهرش تا چشمش می افته به من شروع می کنه به تعریف از عاشق های سینه چاک وهوا خواه های اون خوب من هم خودم رو از تک وتاک نمی اندازم می گم خوب اگه خوبه قبول کنید تازه اون روز هم مامان برای این که من کم نیارم کلی از هوا خواه های من تعریف کرده البته ای رو موقعی گفت که داشتیم با بابا و مامان درباره ی پز دادن های خواهرش صحبت می کردیم اخه من خیلی با بابا و مامانم راحتم وقتی گفتم خواهرش چی می گه بابا که رو به روی سینک ظرف شویی ایستاده بود یه شعری خوند که من فقط این رو شنیدم که می گفت نکنه دست رقیبون برسه به دامنت فکر نمی کردم بابا این قدر واضح در این مورد صحبت کنه البته قبلا اشا ره هایی کرده بود ولی نه این قدر صریح حالا این ها رو که ولش کنم خودش بعضی وقت کارهایی می کنه یاچیزهایی می کنه که این حس رو تقویت می کنه خوب دیگه باید به کارهای دیگه ام برسم
قالب وبلاگ :: :: کدهای جاوا |