کدهای جاوا وبلاگ

قالب وبلاگ

سفارش تبلیغ
صبا ویژن


دل نوشته های من

خدایا ذیعنی چه اگه هیچ حسی وجود نداره ژس چرا همچین حرفی زد اصلا از اولش میگم من داشتم با کامژیوتر کار می کردم که اون و داداشم اومدن خونه ما به خاطر یه مسئله ای اومد جلوی در اتاق داداشم که کامپیوتر اون جاست داداشم هم تو اتاق بود داداش دنبال یه چیزی می گشت  واون هم منتظرش بود خب اینش مهم نیست مهم این جاست که وقتی اون  دید من پای کامپیوترم گفت چرا  هی میری توی اینترنت مگه نمی دونی من بدم مییاد شاید برای بقیه این موضوع زیاد مهمی نبالشه اما من الان داره کیلو کیلو قند ته دلم اب می شه چیز عجیب تر اینه که من که اگه کسی در کارهام دخالت کنه و مخصوصا بگه پای کامپیوتر نشین یا توی اینترنت نرو جوابی بهش می دم که دو تا پا داغره دو تا دیگه هم قرض کنه و فرار را بر قرار ترجیح میده ولی بازم می دونم من اون رو دوستش دارم ولی عاشقش نیستم    
نوشته شده در سه شنبه 89/4/15| ساعت 4:9 عصر| توسط بی خیال| نظرات ( ) |

بچه که بودم زیاد برام مهم نبود دیگه عادت کرده بودم که هر وقت هر کدوم از بچه های بابا بزرگم بهم برسن یه دعوای دست حسابی راه بیافته اما حالا مدتی که این کم بود رو دارم که چرا ما هم نباید مثل بقیه دور هم جمع بشیم و خوش باشیم این خیلی عذابم می ده اما با داشتن عمه ها و عمو های ان چنانی همیشه می گم دوری و دوستی البته هم چین دوستی هم نیست چون همین جوریشم با یکی از عمو هام قهریم خب می شه چی کارش کرد البته من از این موضوع خیلی راضیم حالا این ها که نوشتم مال کل سال های زندگیم پس خیالی نیست موضوعی که الان خیلی عصبیم کرده از این قراره اگه اقرار نکرده باشم بابابزرگم یه ادم سرشناس و پولداره اما بچه هاش رو خوب تربیت نکرده البته این فقط نظر من نیست نظر خیلی هاست اخه بابا بزرگم نذاشته بچه هاش احساس مسئولیت کنن حالا بماند که مامانم می گه وقتی اون ها ازدواج کردن بابا بزرگم اون ها رو به حال خودشون گذاشته البته نه این که از ازدواج اون ها نا راضی باشه ولی اون موقع طرز فکرش این جور بوده حالا اصل موضوع این که بابابزرگم با وجود اشتباه جبران ناپذیر یکی از زن عمو هام ولی خیلی اون رو دوست داره  و این موجب شده تا از چشنم بقیه بیفته ولی من باز هم از صمیم قلبم دوستش دارم ولی امشب دلیل نوشتن این مطلب این که یه حرف خیلی داغم کرده اونم این امروز مامان و بابابزرگم خونه ی ما مهمون بودن بعد از رفتنشون مامان گفت عموی بزرگترم که اولین بچه است و تو عمارتی زندگی می کنه که به راحتی تعداد زیادی خانواده رو در خودش جا بده خونه که نه یه عمارت خیلی خیلی بزرگ که مال بابابزرگه در جواب بابابزرگم که گفته یکی دیگه از عموهای دیگه ام پیشش زندگی کنه گفته من حوصله ندارم با بچه هاشون سرو کله بزنم تازه اون موقع ها که مامان بزرگ و عمه هام مخصوصا عمه دومیم واخرین بچه  که واقعا خو ن بابا بزرگم رو تو شیش کرده و هی میچزوندش ازش دفاع می کردن حالا که دیگه به قول معروف داغ هم دیده دیگه فقط تمام فکر وذکرشون  شده اون میگن خب گناه داره اونم در صورتی که عمو گفته من جواب بابا رو این جور میدم من این چند سال مهریه ی زنم رو نگرفتم خب معنی این حرفش هم که مشخصه یعنی می خواد امارت رو صاحب بشه که اونم عملا صاحب شده اخه خدا این انصافه  ما یه وقتی تموم زندگی مون رو چوب حراج بزنیم برا درمان مامانم حالا این جوری اون ها حق خوری کنن خدایا ؟خدایا تو بر جای حق نشسته ایپس من فقط این موضوع رو به تو. می سپرم به قول مامان که میگه

خدا از سلطان محمودبزرگتره    


نوشته شده در دوشنبه 89/4/14| ساعت 9:25 عصر| توسط بی خیال| نظرات ( ) |

نمی دونم این چه حسیه فقط می دونم بعضی وقت ها خیلی ذهنم رو به خودش مشغول می کنه ماجرا از این قراره که من از وقتی به سن بلوغ رسیدم این حس  ناخواسته رو  در خودم پیداکردم چه حسی یه حس ناشناخته نسبت به هم بازی بچه گی هام ئنسبت به کسی که تا کلاس پنجم ابتدائی با بقیه با هم بازی می کردیم و خوش بودیم من همیشه اون و داداشش رو مثل برادرام می دونستم ولی چه کنم که این دل ازمن پیروی نمی کنه نمی گم عاشقش چون که نیستم چون وقتی می بینمش هیچ کدوم از حالت هایی رو که تو کتاب ها می خونم رو ندارم تازه بعضی وقت از افراد دیگه ای هم خوشم می یاد ولی خوب هیچ کس نیست که از اون بگذره اون یکادم کاملا ایده اله با ایمان درس خون پاک سربه زیر مهربون حرف گوش کن با ادب و... خیلی چیزهای دیگه که یه فرد رو استثنایی می کنه  ظاهری معمولی داره اما از نظر من این ها مهم نیست به قول شاعر که می گه

صورت زیبای ظاهر هیچ نیست                                                   ای برادر سیرت زیبا بیار

 شاید هم علت این کشش ها سخنان اطرافیان وتعریف هاشون باشه مثل حرف های بچگی مون ئکه سر هر مسئله ای ما را به هم نزدیک می کردن اما اون موقع این چیز ها برای من مهم نبود و هیچ اعتنایی نمی کردم ولی حالا نمی دونم چی کار کنم هم دلم و هم عقلم با خودشون درگیرند چون به قول مامان اطرافیان اون حتی در صورت رسیدن ما به هم نمی گزارنهد که با هم خوشبخت بشیم خوب راست هم می گه مثلا خواهرش تا چشمش می افته به من شروع می کنه به تعریف از عاشق های سینه چاک وهوا خواه های اون خوب من هم خودم رو از تک وتاک نمی اندازم می گم خوب اگه خوبه قبول کنید تازه اون روز هم مامان برای این که من کم نیارم کلی از هوا خواه های من تعریف کرده البته ای رو موقعی گفت که داشتیم با بابا و مامان درباره ی پز دادن های خواهرش صحبت می کردیم اخه من خیلی با بابا و مامانم راحتم وقتی گفتم خواهرش چی می گه بابا که رو به  روی سینک ظرف شویی ایستاده بود یه شعری خوند که من فقط این رو شنیدم که می گفت نکنه دست رقیبون برسه به دامنت  فکر نمی کردم بابا این قدر واضح در این مورد صحبت کنه البته قبلا اشا ره هایی کرده بود ولی نه این قدر صریح حالا این ها رو که ولش کنم خودش بعضی وقت کارهایی می کنه یاچیزهایی می کنه که این حس رو تقویت می کنه خوب دیگه باید به کارهای دیگه ام برسم    


نوشته شده در دوشنبه 89/4/14| ساعت 1:47 عصر| توسط بی خیال| نظرات ( ) |


قالب وبلاگ :: :: کدهای جاوا